وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها
چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت دهم

( قسمت دهم: کابوس های شبانه )

.

 بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به

خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .

.

همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... .

.

هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .

.

برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .

.

توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...

.

.

 سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...

.

.

 نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... .

.

اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...

.

 اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...

نظرات  (۴)

با سلام خدمت شما دوست عزیز
وب بسیار جالبی داری!!!

با لینک زیر آخرین پست ما را تماشا کنید:

http://mohsen-hashemi.blog.ir/post/18


و با لینک زیر ما را دنبال کنید:
http://blog.ir/panel/-/followed_blogs?follow=mohsen-hashemi.blog.ir
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۳۳ ❤❤ پسر خوب ❤❤
داستان خوبیه به نظر اما من از اول دنبال نکردم، آخه امتحان و این چیزا وقتی برام نذاشته و اعصابمو داغون کرده
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۵۸ دختر مهتاب .....
داستان عالیه
سلام
به به داستان داره قشنگ میشه. نویسنده خیلی قشنگ میتونه داستانو ببره جلو آفرین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی