دروغ ریشه جامعه را خشک می کند...
یکی تعریف می کرد:
کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم، نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه می کرد.
به قدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید،
اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد!
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد!!!
به عادت همیشگی!، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم! بلافاصله به سویم حرکت کرد.
در همین لحظه پدرش که گویا از دور مواظبش بود به سرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد!
بچه آمد و شکلات را گرفت!
به پدرش که ایتالیایی بود گفتم که من قصد اذیت او را نداشتم!
او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز می کردی او متوجه می شد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!!!
کار تو باعث می شد که بچه دروغ را تجربه کند، و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.!!!!!
.
.
.
نماز که می خوانم فرشته های بالای سرم عزا می گیرند که چه کنند، ایاک نعبد را جزو عباداتم بنویسند یا جزو دروغهایم!!!!!!!!!!!