وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها

۳۲ مطلب با موضوع «حکایات ناب» ثبت شده است

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ

یهودی و فرش مجلس امام حسین علیه السلام

حاج محمد تهرانی کیا از مرحوم آقای اثناعشری تهران نقل کرده اند که: دهه عاشورا منزلی مجلس عزای امام حسین علیه السلام بر پا بود، به منزل همسایه شان به نام حاج محمد حسین می آیند تا یک قالی برای این چند روز مجلس بگیرند، می بینند قالی خیلی نفیس و قیمتی فرستادند، مجلس تمام می شود . به آن شخص می گویند چرا فرشتان را نمی برید؟ می گوید از منزل ما فرش نبرده اند.

معلوم می شود کسی که رفته بوده اشتباهی در خانه شخص دیگری که یهودی بوده رفته و آن ها هم فرش نفیسی فرستادند.

وقتی می گویند: فرشتان را ببرید.

می گویند: چیزی که ما در راه امام حسین علیه السلام دادیم پس نمی گیریم.

 الان آن فرش در آن مجلس باقی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۸
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۲۲ ب.ظ

مقدس نما

مرحوم حاج محمد اسماعیل توسل نقل کردند که سال 1347 بود با دو نفر از رفقا سوار تاکسی شدیم، یکی از آن ها به راننده گفت: رادیو را خاموش کن و الا پیاده می شوم. به آن رفیق دیگرم گفتم: من از عاقبت مقدسی این رفیقمان می ترسم .

مدت ها گذشت، یک روز آن رفیقم گفت نمی خواهی فلانی را ببینی؟

گفتم : چرا

گفت : برویم دانشکده، رفتیم و سراغش را گرفتیم

روز هجدهم ماه مبارک رمضان بود، و شب قدر و احیاء، وراد اتاقش شدیم . دیدیم پشت میز کارش نشسته و مشغول کارهای تحصیلی است و شیشه آب جویی هم کنار دستش گذارده. بیرون آمدیم.....

پناه بر خدا از مقدسی بدون علم ..............

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۲
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ب.ظ

تلویزیون

حاج محمد اسماعیل توسل از آقای جعفری دلال نقل کردند که گفت: مدتی بود که تلویزیون خریده بودم و ار برنامه های آن استفاده می کردم ، شب جمعه ای در مسجد میرزا موسی - بزازها - خوابیده بودم ، خواب دیدم که آقا سید الشهدا علیه السلام، تشریف آوردند و می فرمایند: یا سیم ات را به اینجا وصل کن یا آنجا. ، اشاره به منبر و تلویزیون می کنند، از خواب بیدار شدم و همان نیمه شب از مسجد به خانه رفتم، همان شبانه آن وسیله را از بین بردم و به مسجد برگشتم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۹
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۴ ب.ظ

شیطان

مرحوم حاج نقی آقای پوستشور ، نقل می کردند که کسی در یکی از پارک های انگلستان نشسته بوده ، شخصی نزد او می آید و سؤال می کند که چه کاره هستی؟ می گوید: هیچ کار و بیکار. می گوید: حاضری پیشنهاد ما را عملی کنی و متقابلا هر چه می خواهی به تو میدهیم؟ می گوید: پیشنهادتان چیست؟

می گوید: خیلی ساده است، می روی هند و پایی جسارت آمیز به یک گاو مقدس می زنی و فقط یک پایت را از دست می دهی ولی هر چه خواستی به تو میدهیم.

قبول می کند و این کار را انجام می دهد و پای مصنوعی هم برایش درست می کنند و به این وسیله، مدتی آتش اختلاف گاوپرستی را که سرد شده بود گرم نگه می دارند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۴
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ب.ظ

خاطره ای ازدکتر شفیعی کدکنی

این خاطره رو خیلی دوست دارم

برای شما هم میذارم

شاید شما هم شنیده باشین

خاطره ای ازدکتر شفیعی کدکنی
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا"
رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند
اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد
آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش
برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز،
 خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا
که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف
کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز
بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها
رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن
را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل
"ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم، بو می کردم و در آخر بر لبانم
می
 گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها
شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا
نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر
کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر
را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا
نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح
 بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر
پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم
گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره
ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط
نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار
دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از
مادرم بپرسم، دست
 کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم
روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در
زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد
که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که
آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که
کارم دارد و
 باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته
گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع
ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر
صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می
 دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را
به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار
تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش
رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال
آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت
گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل
نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۰
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ

آیت الله العظمی 3

مرحوم حاج حسین بهی نقل کردند که وقتی رساله آیت الله خوانساری چاپ شد پشت آن نوشته بودند آیت الله العظمی، ایشان آنقدر عصبانی شدند و دستور دادند جلد تمام رساله ها را عوض کنند فقط آیت الله بنویسند و گفتند آیت الله العظمی فقط امیرالمومنین علیه السلام است.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۸
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ب.ظ

توسل به امام مجتبی علیه السلام

مرحوم حاج رضا ایروانی از مرحوم آیت الله سبط نقل کردند که در مقام توسل به حضرت مجتبی علیه السلام با طهارت هزار مرتبه صلوات بفرستد و پس از آن یک سوره یس بخواند و تقدیم حضرت کند حاجتش براورده خواهد شد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۷
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۶ ب.ظ

پنجاه و دوم

مرحوم آیت الله سبط نقل کردند که مرحوم شیخ مفید را در خواب دیدند و از وضعش پرسیدند. جواب داد: وضعم بسیار خوب است. از ایشان پرسیدند می خواهید به دنیا برگردید؟ گفتند: آری، مایل هستم برگردم و هر چه می توانم از آبرویم بیشتر استفاده کنم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۶
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ب.ظ

آیت الله العظمی 2

خود بنده صاحب وبلاگ، مدیر بیش فعال فرهنگی، مستقیما از مرحوم علامه شیخ محمد رضا جعفری شنیدم که ایشان فرمودند: آیت الله العظمی لقب خاص امیرالمومنین علیه السلام است و بس.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۵
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۵۵ ب.ظ

آیت الله العظمی

حاج آقا رضا ایروانی نقل کردند یکی از رفقای من می خواست مکه مشرف شود. حساب سالش را پیش یکی از وکلای آیت الله بروجردی کرد و نامه ای برای ایشان نوشت و کسب تکلیف کرد، عنوان نامه را با آیت الله العظمی نوشته بود. ایشان در جواب نامه نوشتند: امروز آیت الله العظمی فقط امام زمان علیه السلام است دیگر این گونه ننویسید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۵
مهدی ابوفاطمه