وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها

۶۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۰ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت چهارم

قسمت چهارم: خشونت از نوع درجه B )

.

تمام وجودم آتش گرفته بود ... برگشتم خونه ... دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد ... اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ... .

.

زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ... با مشت و لگد می زدمش ... بهش فحش می دادم و می زدمش ... وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم ... .

.

بچه ها رو دفن کردن ... اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ... توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد ... دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ... تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود ... .

.

فقط به یه سوالش جواب دادم ... الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ ... فکر می کنی کار درستی کردی؟ ...

.

 درست؟ ... باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ... فقط به یه چیز فکر می کنم ... دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو ... .

.

من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ...

.

 بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم ... یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار ... با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت ... توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B.... توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی ... .

.

من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم ... این قانون جدید زندگی من بود ... به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره ... اینجا یه جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی ... .

.

از پرورشگاه فرار کردم ... من ... یه نوجوان 13ساله ... تنها ... وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها ...

.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۰
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ب.ظ

یه دونه حرف حساب

حضرت فاطمه(سلام الله علیها) فرمودند:

بِشْرٌ فِی وَجْهِ الْمُؤْمِنِ یُوجِبُ لِصَاحِبِهِ الْجَنَّةَ.

خوش رویى هنگام روبه رو شدن با مؤمن، بهشت را بر فردِ خوش رو، واجب می کند.

بحارالأنوار، جلد ۷۲، صفحۀ ۴۰۱
پیامبر اکرم«ص» میفرمایند؛ روز قیامت کسی به من نزدیکتر است که از همه شما خوش اخلاق تر بوده،و خیرش بیشتر به خانواده اش برسد.
«بحار الانوارج 71،ص 387»
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۳
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ب.ظ

حال بجه های این زمان...!

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۹
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۹ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت سوم

قسمت سوم: خداحافظ بچه ها

.

نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم ...

.

 قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم  اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... .

.

بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا  می خواستن برن ... توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ... آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ...

.

 بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... .

.

زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ...

.

 نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... .

.

مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... .

.

خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... تنها ... .

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۹
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۴۰ ق.ظ

مسابقه نهم

سلام

یک مدت طولانی نبودم و باز هم یک مدت دیگه نیستم ولی به وب های خیلی از دوستان سر میزنم مثلا آقا یاور و دیگر دوستان البته با گوشی لذا نظر گذاشتن سخت میشه و ...

مسابقه نهم رو یک کم خاصش کردم.

بهترین خاطره خودتون در سال 1394 در خدمت به اهل بیت علیهم السلام و دفاع از دین رو برامون بنویسین.

به پنج نفر به قید قرعه جایزه میدم. ان شالله

موضوع مسابقه: بهترین خاطره اتفاق افتاده در سال 1394که در مورد دفاع شما از دین و یا خدمتی به اهل بیت علیهم السلام بوده رو برامون بنویسین.

جایزه: کارت شارژ 5 هزار تومانی

برندگان: 5 نفر که به قید قرعه انتخاب میشن

زمان مسابق: از الان تا 15 اردیبهشت 1395

خاطراتتون رو در قسمت نظرات درج کنید.

خاطراتی که ربطی به موضوع ندارن حذف میشن

جهت انجام قرعه کشی از یکی از دوستان درخواست می کنیم که انجامش بدن.

موفق باشید

۲۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۰
مهدی ابوفاطمه
يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت دوم

( قسمت دوم: یک روز شوم ) .

.

صبح ها که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه ... در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد ... دوباره بعد از ظهر بلند می شد ...قهوه، یکم غذا، آرایش و ...

.

 من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم ... در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه ... بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم ...

.

 پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد ... گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم ... ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ...

.

.

 همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید ... سر کلاس درس نشسته بودم ... مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد ... همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن ... مکث می کردن ... و دوباره ... .

.

تمام وجودم یخ کرده بود ... ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم  حس می کردم .... معلم مون دم در کلاس ایستاده بود ... نگاه عمیقی به من کرد ... استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم ...

.

.

 از جا بلند شدم ...هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد ... اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ... .

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۸
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ب.ظ

داستان دنباله دار فرار از جهنم قسمت اول

«#فرار_ازجهنم» .

(قسمت اول: اتحاد، عدالت، خودباوری)

.

من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی در اقتصاد امریکا داره و همیشه در کنار بزرگ ترین سازه های اقتصادی، بزرگ ترین جمعیت های کارگری حضور دارن ... .

هر چقدر این سازه ها بزرگ تر و جیب سرمایه دارها کلفت تر میشن ... فلاکت و فاصله طبقات هم بیشتر میشن ... و من در یکی از پایین ترین و پست ترین نقاط شهری به دنیا اومدم ... .

.

شعار مدارس و دانشگاه های ما اتحاد، عدالت، اعتماد و خودباوریه ... این چیزیه که از بچگی و روز اول، هر بچه ای توی لوئیزیانا یاد می گیره ... ما در سایه اتحاد، جامعه ای سرشار از عدالت بنا می کنیم و با اعتماد و خودباوری به خودمون کشور و آینده رو می سازیم ... ولی از نظر من، همه شون یه مشت مزخرفات بیشتر نبود ... .

.

برای بچه ای که در طبقه ما به دنیا بیاد ... چیزی به اسم عدالت و آینده وجود نداره ... برای ما کشوری وجود نداشت تا بهش اعتماد کنیم ... برای ما فقط یک مفهوم بود ... جنگ ... جنگ برای بقا ... جنگ برای زنده موندن ... .

.

بله ... من توی منطقه ای به دنیا اومدم که جولانگاه قاچاقچی ها و دلال های مواد مخدر، دزدها، آدمکش ها و فاحشه ها بود ... منطقه ای که هر روز توش درگیری بود ... تجاوز، دزدی، قتل و بلند شدن صدای گلوله، چیز عجیبی نبود ... درسته ... من وسط جهنم متولد شده بودم ... و این جهنم از همون روزهای اول با من بود ... .

.

من بچه ی یه فاحشه دائم الخمر بودم که مدیریت و نگهداری خواهر و برادرهای کوچک ترم با من بود ... من وسط جهنم به دنیا اومده بودم ... ..

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۷
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۲۵ ب.ظ

سلام

مولای من!
هر صبح که بلند مى شوم ...
مودبانه رو به قبله می ایستم و می گویم:

" السلام علیک یا صاحب الزمان "

و وقتی به این فکر می کنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است ...

قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنى از جا کنده می شود ...
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۵
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۲۵ ب.ظ

امام مهربان

دعا را دست کم نگیریم...
گاهی بعضی افراد خواسته یا ناخواسته ارزش دعا کردن را پایین جلوه میدهند و آن را در حد یک آرزو تنزل میدهند!
هر فعالیت سازنده ای در دوران غیبت ارزشمند و محترم است! اما یادمان باشد در کنار تمام اینها ارتباط مستقیم ما با خدا و درخواست ظهور پدرمان جایگاه ممتازی دارد!
شاید این روایت نبوی را شنیده باشید:
برترین عمل امت من در دوران غیبت دعا برای تعجیل در فرج است!
مام مهربان...!
دعای خود شما کیمیای دیگریست
شما آن مضطری هستید که اگر دعا نمایید اجابت می شود...
أمّن یجیب المضطر إذا دعاه و یکشف السوء...
شما آن وعده خدایید که خدا آن را ضمانت نموده...
السلام علیک یا وعد الله الذی ضَمنه...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۵
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۲۵ ب.ظ

ناب ترین ها

ناب ترین ها
دین شناسی

ارتباط با ادمین:
@HF_Nab110
https://telegram.me/Nabtarinha14
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۵
مهدی ابوفاطمه