آقای محمد تهرانی کیا نقل کرده اند که:
در دانشگاه استادی داشتیم که می گفت:
من عمویی داشتم که خیلی ثروتمند بود و خیلی هم بخیل.
من در دوران تحصیل در خانه او بودم. به او می گفتم: عموجان این پولها را می خواهی چه کار؟
می گفت: می خواهم نگه دارم که فقیر نشوم.
تا آن که بر اثر جریانی وضع عمویم عوض شد.
آن جریان این بود که:
در منزل او حوض آب بسیار بزرگی بود و آبش خیلی کثیف شده بود و مایل بود من آب حوض را خالی کنم ولی من هم اعتنایی نمی کردم.
حوض هم چاه نداشت و کشیدن و تمیز کردن آن خیلی کار و زحمت داشت.
روز جمعه ای آب حوضی های متعددی را آورد و حوض را نشان داد، هر کس قیمتی را گفت ولی کمتر از دوازده تومان کسی حاضر نشد که آّب حوض را بکشد. مع ذلک عمو به این قیمت راضی نبود.
تا یان که یک نفری آمد و گفت هر چفدر که شما بدهید.
مشغول شد آب حوض را کشید و کار را تمام کرد. عمو هم دست کرد و چهار تومان به این بنده خدا داد.یعنی یک سوم کمترین اجرت.
او هم گرفت و تشکر کرد و رفت.
ما همه تعجب کردیم این چه طور آدمی بود.
همین طور که از در بیرون می رفت صدای فقیری به عنوان گدایی بلند شد. ما دم در آمدیم دیدیم همان آب حوضی که از صبح زحمت کشیده و چهار تومان گرفته، دست این فقیر را گرفت و گفت: بی خود داد و فریاد نکن، بیا من از صبح چهار تومان کار کرده ام حالا می رویم سه تومانش را و پرس چلوکباب می خوریم امروزت که درست شد، فردا هم خدا کریم است.
عموی من که این منظره را دید حالش عوض شد، اگر این آدم است من که هستم؟! اگر این انسان است من چیستم؟!
و آن بخل و امساک را کنار گذاشت.