وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها

۳۲ مطلب با موضوع «حکایات ناب» ثبت شده است

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۳ ب.ظ

کشف حجاب ... !

آیت الله سیدان در شب پنج شنبه 22 شوال 1402 نقل کردند که چند روز پیش کاشمر بودم، آقای سید عزیز طباطبایی نوه مرحوم آیت الله سید محمد کاظم یزدی هم بودند، ایشان از مرحوم علامه امینی نقل کردند که ایشان می گفت: در زمان کشف حجاب خیلی ناراحت بودم، و هر چه در نجف فعالیت کردم که از طریق مراجع و مقامات کاری انجام شود میسر نشد، لذا از طرق ظاهری مأیوس شدم، در فرات غسل کردم و با آدابی به زیارت رفتم هر چه بلد بودم خواندم، از شدت ضعف از حرم بیرون آمدم که چیزی بخورم و دوباره به حرم برگردم، آمدم نزد کسی گفتم شربتی به من برسان، تا او رفت شربت بیاورد از شدت ضعف بیهوش شدم. ناگهان دیدم سقف شکافته شد و این جملات بر آن نقش بست، آنها را خواندم که مضمونش این بود: آشیخ چرا بی خودی این مقدار اصرار می کنی؟ مگر خون شیخ فضل الله از بین می رود مردم مستحق اند باید بچشند!

به حال عادی برگشتم و دیگر توسلم را در این جهت ادامه ندادم .......................

کجایی عبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت!!!!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ب.ظ

این قدر مؤدب نباش!!!!!!

حضرت آیت الله سید جعفر سیدان از قول مرحوم حاجی محقق نقل کرده اند که می گفت: پدرم به من گفت: پسرجان تو خیلی مؤدب درس می خوانی.

به پدرم گفتم: مؤدب درس می خوانی بعنی چه؟

پدرم گفت: وقتی می خواستم به محلی بروم الاغی اجاره کردم هر الاغی می رسید از الاغ من جلو می زد.

چون به صاحب الاغ اعتراض کردم گفت: الاغ من خیلی مؤدب است هر الاغی می آید می گوید شما بفرمایید جلو ..............................................................

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۲
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ق.ظ

داستان رجعت

روزی ابوحنیفه به مؤمن طاق رسید پرسید آیا به رجعت معتقدی؟

مؤمن طاق پاسخ داد: بلی

ابوحنیفه: پانصد دینار به من قرض بده در روزی که رجعت کردم پس میدم.

مؤمن طاق: مشکلی ندارد اما یک ضامن معتبر معرفی بکن تا من اطمینان داشته باشم که به شکل خوک در نمی آیی و به صورت آدم رجعت می کنی!

حسن مصطفوی، مجموعه قصه های شیرین، ص 116، تهران، 1380 هجری قمری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۵
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ق.ظ

اسید روی زخم

حاج سید مهدی امامی نقل کردند که دکتری در کربلا همه ساله برای زخمی های تطبیر و قمه زنی دارو می برده و در خیمه گاه آن ها را که محتاج به پانسمان و دارو و درمان بودند معالجه می کرده. یکی از سالها مریض می شود و نمی تواند برود، به شاگردش می گوید: تو برو و به همسرش می گوید: آن شیشه داروی آماده را به او بده. ساعتی می گذرد حالش بهتر می شود می گوید خودم هم بروم خدمت کنم. وقتی عازم رفتن می شود می بیند شیشه دارویی که برای معالجه زخم آماده کرده بود باقی است، به همسرش می گوید: مگر شیشه دارو را به شاگردم ندادی ببرد؟ می گوید: چرا، معلوم می شود اشتباهی شیشه تیزاب را داده. وقتی می آید می بیند شیشه تیزاب تمام شده و همه حالشان خوب است و یک نفر هم بر اثر تیزاب شکایت نمی کند.

از کتاب آنچه شنیده ام از آنان که دیده ام،ص36

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۰۲
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ

خاموش شدن آتش به برکت قسم به قرآن

مرحوم آیت الله اراکی فرمودند: مرحوم آخوند ملا محمد کبیر، قطعه زمینی در اطراف سلطان آباد اراک داشته که در آن زراعت می کرد و نان سال اهل و عیال خود را از آن زمین به دست می آورد.

یک وقت که حاصل زمین را خرمن کرده بود و در دشت، خرمن های دیگری نیز وجود داشت، کسی عمدا یا سهوا، اتش روشن می کند باد می وزد و آتش به خرمن ها می افتد و خرمن ها یکی پس از دیگری در آتش می سوزد.

شخصی نزد مرحوم آخوند کبیر می رود و می گوید: چرا نشسته ای؟ نزدیک است خرمن شما آتش بگیرد.

آخوند کبیر تا این سخن را می شنود عبا و عمامه را می پوشد و قرآن به دست، به سر خرمن می رود و رو به آتش می ایستد و خطاب به آن می گوید: ای آتش، این نان خانواده و اهل و عیال من است، تو را به این قرآن قسم می دهم متعرض این خرمن نشوی، در حالی که تمام خرمن های دیگر خاکستر شده بود این یک خرمن سالم می ماند.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۳۲
مهدی ابوفاطمه
يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ب.ظ

دروغ ریشه جامعه را خشک می کند...

یکی تعریف می کرد:

کنار سی و سه پل اصفهان نشسته بودم، نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه می کرد.

به قدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید،

اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد!

دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد!!!

به عادت همیشگی!، دستم را که خالی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم! بلافاصله به سویم حرکت کرد.

در همین لحظه پدرش که گویا از دور مواظبش بود به سرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد!

بچه آمد و شکلات را گرفت!

به پدرش که ایتالیایی بود گفتم که من قصد اذیت او را نداشتم!

او گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز می کردی او متوجه می شد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است!!!

کار تو باعث می شد که بچه دروغ را تجربه کند، و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند.!!!!!

.

.

.

نماز که می خوانم فرشته های بالای سرم عزا می گیرند که چه کنند، ایاک نعبد را جزو عباداتم بنویسند یا جزو دروغهایم!!!!!!!!!!!گریه

۱۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۵
مهدی ابوفاطمه
يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۷ ب.ظ

پسر بچه تندخو

این داستان نوشته شده تو کتاب اول دبستان ژاپنی هاست.......

پسر بچه ای تندخو در روستایی زندگی می کرد. روزی پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شود و کنترلش را از دست میدهد باید کی میخ در حصار بکوبد. روز نخست پسر سی و هفت میخ در حصار کوبید. اما به تدریج تعداد میخ ها در طول روز کم شدند. او دریافت که کنترل کردن عصبانیتش آسان تر از کوبیدن آن میخ ها در حصار است. در نهایت روزی فرا رسید که آن پسر اصلا عصبانی نشد. او با افتخار این موضوع را به اطلاع پدرش رساند و پدر به گفت باید هر روزی که توانست جلوی خشم خود را بگیرد یکی از میخ های کوبیده شده در حصار را بیرون بکشد.

روزها سپری شدند تا اینکه پسر همه میخ ها را از حصار بیرون آورد.

پدر دست او را گرفت و به طرف حصار برد.گفت پسرم کارت را خوب انجام داده ای، اما به سوراخ های حصار نگاه کن. حصار هیچ وقت مثل اولش نخواهد شد. وقتی موقع عصبانیت چیزی می گویی، حرفهایت مثل این، شکافهایی بر جای می گذارند. مهم نیست چند بار عذرخواهی کنی،چون اثر زخم همیشه باقی خواهد ماند...............

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۷
مهدی ابوفاطمه
يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۱ ق.ظ

مرحوم آیت الله روحانی

حاج سید مرتضی کتابچی نقل کردند که در آیت الله خوانساری در اواخر عمرشان وقتی مطلبی به تحقیق و تفحص احتیاج داشت به آیت الله سید محمد روحانی ارجاع می دادند. از کتاب آنچه شنیده ام از آنان که دیده ام،ص365

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۱
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۹ ق.ظ

عاقبت به خیری

حاج شیخ صادق امیدواری از آقای سید جعفر لنگرودی نقل می کنند : در تهران منزل یکی از علما رفتم ، دیدم زار زار گریه می کند، گفتم : چه شده؟

گفت: رفتم بالین یکی از کسانی که در اجتماع به عنوان دین و هدایت شناخته می شد، دیدم در حال احتضار است هر چه عقاید حقه و شهادتین را به او تلقین کردم نگفت.

گفت: قرآن بیاورید.

خیال کردم می خواهد از قرآن کمک بگیرد و به کتاب آسمانی در لحظه مرگ تبرک جوید، همین که قرآن را نزدیک او آوردم، آب دهان روی آن انداخت و مرد.

من از وقتی این جریان را دیدم پیوسته می گریم و نگران وضع خود هستم که عاقبتم چه می شود!!!

اللهم اجعل عاقبت امرنا خیرا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۹
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ

چای روضه

حاج محمد تهرانی کیا از آقای زبیدی که از مداحان عرب مقیم تهران است، نقل کرده اند که در دهه عاشورا در کوچه پروین که کوچه باریکی است عبور می کردم در قسمتی از کوچه فضای بازی بود که چند تا بچه خیمه زده بودند . یکی از بچه ها عبای من را گرفت گفت: آقا برای ما روضه می خوانی؟

من مردد شدم ولی قبول کردم و وارد خیمه عزای آنان شدم . مقداری موعظه و نصیحت کردم و روضه طفل شیرخواره امام حسین علیه السلام را خواندم. بعد از منبر چای آوردند من مردد شدم بخورم؟ نخورم؟

بچه هستند رعایت نمی کنند.

فرشی که پهن بود عقب زدم به طوری که متوجه نشوند چای را خالی کردم. بیرون آمدم و سراغ کارم رفتم.

دو شب بعد یکی از سادات محترم را که از رفقایم بود در عالم رؤیا دیدم خواستم با او مصافحه کنم حاضر نشد و دستش را عقب برد. من تعجب کردم گفتم: چرا با من مصافحه نمی کنید؟

گفت: چرا دو روز قبل با عزاداران چنان کردی؟

گفتم: من که دعوت آنان را اجابت کردم و برای آنها ذکر مصیبت نمودم.

گفت: نه چرا چای آن ها نخوردی و روی زمین ریختی........................

.

.

.

مثل اینکه حسابی دقیقه ها .......................................

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۴
مهدی ابوفاطمه