داستان دنباله دار فرار از جهنم: قسمت سی و ششم
( قسمت سی و ششم: پس انداز )
.
نمی دونستم چی بگم ... بدحور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...
.
.
- من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
- ۱۲۵۶ دلار ..
.
.
مثل فنر از روی مبل پرید ... با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ... تو حداقل ۳۰۰ هزار دلار پول لازم داری ...
.
.
اعصابم خورد شد ... تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ... .
خندید ... من نگفتم کی پول رو پس میدی ... پرسیدم چطور پسش میدی؟ ... .
- منظورت چیه؟ ... .
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... .
خوشحال شدم ... چه کاری؟ ... .
کار سختی نیست ... دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ... اون کتاب رو برام بخون ... .
.
خم شدم به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم ... تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ... .
- پس مواد فروش شدن هم انتخاب خودت بود؛ نه اجبار خدا؟...
.
.
جا خوردم ... دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ... خم شدم از روی میز قرآن رو برداشتم ...
.
.
خیلی آدم مزخرفی هستی ...
.
خندید ... پسرم هم همین رو بهم میگه ...