بررسی تمایز دو مکتب فرانکفورت و مطالعات فرهنگی
رویکرد انتقادی در مقابل رویکردهای اثبات گرایانه و تفسیری، از رویکردهای اصلی تفکر و تحلیل در مطالعات اجتماعی قرن حاضر است. مکتب انتقادی فرانکفورت در سال 1923 با تأسیس مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت محلی برای نشر و ترویج مبانی اجتماعی خود یافت. دانشمندان بسیاری همچون کارل کرونبرگ، ماکس هورکهایمر، هربرت مارکوزه، تئودور آدورنو، اریک فروم و ژان بودریار با تأثیر فراوانی که از مارکس، فروید و هگل گرفته بودند به انتقاد از مارکسیسم، اثبات گرایی، جامعه مدرن و فرهنگ پرداختند. یورگن هابرماس، دانشمند آلمانی، داعیه ترویج این مکتب در زمان حاضر را دارد.
در مقابل، ریچارد هوگارت، مرکز مطالعات فرهنگی معاصر را در سال 1964 در دانشکده زبان انگلیسی دانشگاه بیرمنگام پایه گذاری کرد. استوارت هال و ریچارد جانسون مدیران بعدی مرکز، تأثیر فراوانی در جهت گیری فعالیت های علمی به سمت تبیین های فرهنگی داشتند. مطالعات فرهنگی از آثار متفکرانی همچون ماتیو آرنولد، فرانک ریموند لیویس، جرج لوکاچ و آنتونیو گرامشی تأثیر پذیرفت. با دقت در تاریخ سیاسی و تحولات اجتماعی معاصر شکل گیری این دو مکتب و زندگی مدیران و مؤسسین آنها، می توان ادعا کرد که هر دو مکتب تا حدودی بازنمودی از جریانات سیاسی تجربه زیستی متفکرانش می باشد.
دو مکتب «انتقادی فرانکفورت» و «مطالعات فرهنگی بیرمنگام» - با رویکرد انتقادی – نقش بسیار مهمی در تحولات سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و علمی جهان در قرن بیستم ایفا کرده اند. این دو مکتب از حیث خاستگاه اروپایی خویش، تعلق به قرن بیستم، مبانی معرفتی همسان، ریشه های مارکسیستی، فرهنگ گرایی و رویکرد انتقادی به جهان مدرن با یکدیگر مشترک هستند. این اشتراک حتی در انتقادهای وارد شده بر این دو مکتب هم دیده می شود. هر دو به دلیل نفی ذات گرایی، عدم ارائه معیاری برای روایی پژوهش ها، خوشه چینی و عدم ارائه مفاهیم مستقل و ابهام در مفهوم فرهنگ گرایی نقد شده است. علی رغم اشتراک فراوان که هر دو مکتب را در کنار فمینیست ها، در گفتمان انتقادی علوم اجتماعی طبقه بندی کرده است، اختلافاتی نیز موجب فاصله گرفتن و گاه تضاد و رو در رویی در دانشمندان این دو مکتب شده است. مکتب مطالعات فرهنگی بیرمنگام از حیث سطح تحلیل و مبانی معرفت شناختی، مبانی روش شناختی و نیز چگونگی تفسیر انسان در ارتباطات، تفاوتی چشمگیر با مکتب انتقادی فرانکفورت دارد.
اولین تفاوتی که مطرح می شود، تفاوت سطح تحلیل و مبانی معرفت شناختی در تبیین های اجتماعی است. مکتب فرانکفورت بنیان نهاده شده بر میراث گذشته ملی خویش، کل گرایی آلمانی را مدنظر خویش قرار داده است. پیشینه تأسیس این مکتب به دوران طلایی مدرنیته باز می گردد و مدرنیته را با مبانی مشترک آن دوران، یعنی رویکردی فراروایتی به نقد می کشد. رویکرد کل نگر، تحقیقات تجربی و تحلیل های تاریخی را کنار گذاشت و با تعریف خرد متعارف یا عقل متعارف مباحث خویش را مستدل ساخت. در حالی که دانشمندان مکتب مطالعات فرهنگی نشأت گرفته در بریتانیای نیمه دوم قرن بیستم، علاوه بر ارث بردن از تفکر خرد نگری بریتانیایی ناشی از بدگمانی خاص انگلیسیها، با تنفس در فضای پسامدرنیته نسبت به پذیرش مبانی روش شناختی پست مدرنیته دست یازید که به نفی روایت های کلان در این مکتب انجامید.
دومین تفاوتی که به راحتی در بررسی آثار دانشمندان این دو مکتب قابل اشاره است، تفاوت روش شناختی است. ایده های نظری مکتب فرانکفورت عمدتا بر اساس مطالعات تجربی و یا ارزیابی دقیق شواهد و موارد عینی صورت نمی گیرد بلکه اینان نظریه پردازی را یک فرایند ذهنی – زبانی می دانند که مستلزم وجود اجتماعی از محققان است. لذا در موارد متعدد، نظریه پردازان مکتب فرانکفورت، برای اثبات مدعای خویش، به صرف یک تحلیل جامعه شناسانه و یا ارتباط شناختی بسنده می کنند چنانچه هابرماس جامعه را به عنوان ترکیبی از سه منفعت اصلی کار، تعامل و قدرت درک می کند و سعی در تطبیق آن در نفی و نقد نظام اجتماعی موجود دارد و برای اثبات آن به فلسفه پردازی و نهایتا مطالعات اسنادی اکتفا می کند. ولی مکتب مطالعات فرهنگی در مطالعه خرده فرهنگ ها در جامعه مدرن به پژوهش های کیفی روی می آورد که با مصاحبه های عمیق یا کانونی صورت می گیرد. مشاهده همراه با مشارکت از روش های عمده مطالعات فرهنگی است. مطالعه لارسن کراسبرگ در مورد موسیقی راک اندرول، نوشته های هوگارت و ویلیامز در بررسی طبقه کارگران بریتانیا بعد از جنگ جهانی دوم، به صراحت روشن می کنند که سنت تحقیق در مکتب مطالعات فرهنگی، خواستار دیدن تغییرات اجتماعی در جامعه غربی است و این دیدن را مستند به روش های کیفی تجربی، مستدل می کند.
در نهایت آخرین تقابل این دو مکتب در تفسیر انسان در تعاملات اجتماعی و ارتباط با فناوری و تکنولوژی و رسانه است. اگر فرایند ارتباط را به سه مرحله تولید، توزیع و مصرف ( مخاطب ) تقسیم کنیم، مکتب فرانکفورت تولید و توزیع را کانون توجه خویش قرار می دهد. طرح مفهوم الیناسیون و صنعت فرهنگی در این مکتب، فرهنگ جامعه مدرن را با دو ویژگی دروغین و سرکوبگر معرفی می کند که به وسیله انتشار گسترده رسانه ای، مردم را با خرفت کردن در حالت انفعال قرار می دهد. رویکردهای تأثیر فراوان رسانه بر عموم مردم را به راحتی می توان در سنت مارکسیستی فرانکفورت ردیابی کرد. در مقابل، مکتب بیرمنگام مخاطبان را مورد توجه قرار می دهد. رهایی بخشی مورد نظر شاگردان استوارت هال، با اذعان به خلاقیت مخاطبان ( و نه منفعل بودن آنان در برخورد با پیام ) تعریف شده است. از دیدگاه مطالعات فرهنگی، مخاطبان به دلیل تفاوت در عقاید، تجربه ها، معرفت های شناختی و عاطفی در مواجهه با یک پیام واحد به رویکردها، برداشت ها و پاسخ های متفاوت دست می زنند. هال به صراحت بیان می کند که مخاطبان به شکل منفعلانه تحت تأثیر رسانه ها نیستند و متون را بر حسب تعلقات خویش فعالانه تفسیر می کنند.
مکتب فرانکفورت و مکتب مطالعات فرهنگی بیرمنگام، هر دو با رویکردی انتقادی سعی در تصحیح وضعیت موجود با تکیه بر آرای متقدمان جامعه شناسی دارند. اگر چه شباهت بسیاری بین این دو مکتب وجود دارد، لکن حداقل در سه محور معرفت شناسی، روش شناسی و تفسیر از انسان به عنوان مخاطب در جامعه، تفاوتی جدی بین اندیشه های این دو مکتب به چشم می خورد. هر دو مکتب بر شالوده مدرنیته استوار هستند لکن مکتب بیرمنگام حرکتی جدی به سمت پسامدرنی برداشته است چنانچه مکتب فرانکفورت تعلق بیشتری به مدرنیته از خود نشان می دهد.