وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها

۶۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ب.ظ

شخصیت های جزیره ای ما ... !

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۴
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ

تنهایی یعنی ...!

۱۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۳
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت هفتم

( قسمت هفتم: زندان بزرگسالان )

.

هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ...

.

.

 فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ...

.

.

 اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد حمل سلاح هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم ... .

.

درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن ...

.

 دادگاه کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... .

.

به 9 سال حبس محکوم شدم ... یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ... .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۳
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۳ ب.ظ

آموزش مجازی در کانال "ناب ترین ها"

امامت
تربیت دینی
مهدویت
نقد فرق انحرافی
فهم متون زیارات
پرسش و پاسخ

https://telegram.me/Nabtarinha14
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۳
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۲ ب.ظ

روح انسان قرن بیست و یکم!

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۲
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت ششم

( قسمت ششم: این تازه اولش بود )

.

 یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... .

.

برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود ... پول خوبی می دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم ... پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد ... .

.

همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم ... .

.

اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد ... .

.

بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه

ها بودن ... اما تازه این اولش بود ... .

.

رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده ... گروه ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم تر بود ... ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ...

.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۲
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۸ ب.ظ

یک کانال توپ تو تلگرام

یکی از دوستان یک کانال توپ جهت استفاده در
خصوص مسائل دینی راه انداخته البته با مدیریت عالی

قرار نیست هر روز با یک عالمه پیام بمباران بشین

هر روز یک پیام و یک عکس یا استیکر

خودم اهل تلگرام نیستم البته فعلا

قراره یک کانال مخصوص تبلیغ و ارتباطات و فرهنگ با دوستان راه بندازیم که البته بنده فقط یک عضو خواهم بود.

اگر راه افتاد خبر می کنم

فعلا داریم روش کار می کنیم. باید ضوابط مطالب رو بنویسیم و تقسیم کار کنیم.

.
ناب ترین ها
دین شناسی

ارتباط با ادمین:
@HF_Nab110
https://telegram.me/Nabtarinha14



۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۸
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ب.ظ

غذای عصر جدید

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۱
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت پنجم

( قسمت پنجم: زندگی در خیابان )

.

شب رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم ... دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ... می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن ...

.

.

 اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم ... شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم ... توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم ... تا اینکه دیگه خسته شدم ... زندگی خیلی بهم سخت می گذشت ... .

.

با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی ... اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد ... ترس و استرس وحشتناکی داشت ... دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم ... کم کم حرفه ای شدیم ... با نقشه دزدی می کردیم ... یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم ... تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد ... .

.

من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد ... کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید ... توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی ... اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود ... اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته ... .

.

بین بچه ها دو دستگی شد ... یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین ... حرف حالی شون نبود ... در هر صورت از هم جدا شدیم ... قرار شد هر کس راه خودش رو بره ...

.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۰۱
مهدی ابوفاطمه
سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۰۰ ب.ظ

کوری ... !

۱۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۰
مهدی ابوفاطمه