وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ب.ظ

ساعت شنی

ساعت شنی به من یاد داد
باید خالی شوی تا پرکنی
دلی را، چشمی را، گوشی را..
خالی کنی خودت را از نفرت تا پر کنی کسی را ازعشق
خالی کنی چشمت را از کینه تا پر شود چشمی از آرامش
یادت باشد ،
ساعت شنی روزی می چرخد
و این بار این تو هستی که پر می شوی
از آنچه خودت پر کرده ای دیگران را
.
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به یاد همه دوستان هستم.
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۸
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ب.ظ

به هیچکس نگی ها ...!

۱۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۷
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ب.ظ

میلاد مبارک

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۸
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت دهم

( قسمت دهم: کابوس های شبانه )

.

 بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم ... دستبند به دست، زنجیر شده به تخت ... هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم ... چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم ... تمام صورتم کبودی و ورم بود ... یه دستم شکسته بود ... به

خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن ... .

.

همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن ... اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم ... .

.

هنوز حالم خوب نبود ... سردرد و سرگیجه داشتم ... نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد ... سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد ... مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود ... .

.

برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم ... می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم ... بین زمین و هوا منو گرفت ... وسایلم رو گذاشت طبقه پایین ... شد پرستارم ... .

.

توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد ... توی سالن غذاخوری از همهمه ... با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم ... من حالم اصلا خوب نبود ... جسمی یا روحی ... بدتر از همه شب ها بود ...

.

.

 سخت خوابم می برد ... تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد ... تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها ... فشار سرم می رفت بالا... حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه ... دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ...

.

.

 نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن ... چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود ... .

.

اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت ... همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود ... کنار گوشم تکرار می کرد ... اشکالی نداره ... آروم باش ... من کنارتم ... من کنارتم ...

.

 اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود ...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۰
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۱۹ ب.ظ

باب الحوایج

چهارم شعبان، سال روز ولادت پرچم دار بزرگ کربلا، حضرت عباس بن علی علیه السلام است. حضرت عباس(ع) در سال 26 هجری قمری، در مدینه، دیده به جهان گشود. این نوزاد بسیار خوش منظر و زیبا بود به طورى که وى را قمر بنى هاشم نامیده اند و به ماه شب چهارده تشبیه نموده اند. حضرت علی(ع) او را عباس نام نهاد و آن به این علت بود که عباس هم به معناى شیر شرزه و خشمگین است و هم به معناى عبوس و چهره گرفته زیرا که ایشان نسبت به ظالمان چهره اى خشمگین داشتند.

لقب دیگر او باب الحوائج است چرا که آستان رفیعش قبله حاجات و توسل به آن حضرت نیاز دردمندان است.

وی در دامان امیرالمؤمنین علی علیه السلام و مادر گرامی اش به گونه ای پرورش یافت که به مظهر غیرت، ایثار و شجاعت، بدل گشت. عباس بن علی علیه السلام در طول حیات خویش از محضر پدر و برادرانش، بیشترین بهره را برد و جامع فضایل نیکو گردید. آن بزرگوار آن چه را از محضر آن سه امام معصوم آموخته بود، در کربلا آشکار ساخت و حماسه ساز نام آور عاشورای حسینی شد.

حضرت عباس(ع) همان جایگاه را نسبت به امام حسین(ع) داشت که حضرت على نسبت به پیامبر(ص)داشت. ایشان پشتوانه و تکیه گاهى براى امام حسین بودند چنانچه امیر المؤمنین چنین جایگاهى را نسبت به پیامبر داشت.

حرم حضرت عباس علیه السلام به برکت ایثار و فداکاری بی مانندش، قبله ی دل هاست. حرم ملکوتی اش، آرام بخش دل عاشقان است. مردم درمانده ای که از همه جا ناامید شده اند، به بارگاه او که تجلی گاه رحمت الهی است، روی می آورند و شاد و خوشحال بازمی گردند. آن خانه ای که هرگز به روی حاجت مندان بسته نمی شود، خانه ی عباس، بنده ی وارسته ی خداست.

حضرت عباس علیه السلام، با کمال معرفت، در راه دین و امام خویش جانبازی کرد و مراحل کمال و تعالی را پشت سر گذاشت. به همین دلیل روز ولادت حضرت عباس(ع) در میهن عزیزمان روز جانباز نامیده شده است.

موج همراه نیز میلاد با سعادت حضرت عباس(ع) و روز جانباز را به تمام مسلمانان جهان علی الخصوص جانبازان میهن عزیزمان که سنبل و شکوه ایثار و فداکاری هستند تبریک عرض می نماید.

سلام بر ابوالفضل علیه السلام ، که سرو بلند آزادگی را بر بام تاریخ ما می کارد، آینه های طور و تجلی را در برابر جوانان ما می افرازد و پرچم صلابت و سادگی، صبر و ایستادگی، شهادت و مردانگی را بر ایوان آیین زندگی جانبازان عزیز ما به اهتزاز در می آورد. سلامی ویژه، از هر سپیده دمان، تا هر شام گاهان، هزاران بار.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۹
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۷ ب.ظ

به میخش زنید یاران ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۷
مهدی ابوفاطمه
سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۷ ب.ظ

میلاد مبارک

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۷
مهدی ابوفاطمه
سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۰۶ ب.ظ

زامبی هم زامبی های قدیم ... !

۱۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۶
مهدی ابوفاطمه
سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ق.ظ

میلاد مبارک

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۶
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت نهم

( قسمت نهم: تصویر مات )

.

ساکت بود ... نه اون با من حرف می زد، نه من با اون ... ولی ازش متنفر بودم ... فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود ... یه کم هم می ترسیدم ... بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد ... .

هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی ... و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم ... .

حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت ... حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن ... حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود ...

.

.

 یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت ... و من هر شب با استرس می خوابیدم ... دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم ... .

.

خوب یادمه ... اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن ... با هم درگیر شدیم ... این دفعه خیلی سخت بود ... چند تا زدم اما فقط می خوردم ... یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم ... .

سرم گیج شده بود ... دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم ... توی همون گیجی با یه تصویر تار ... هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم ... .

اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد ... صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم ...

.

دوستان تون رو برای خوندن داستان دعوت کنید.

.

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۹
مهدی ابوفاطمه