وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها
پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

عکس های ناب...1

۱۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۳
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ب.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت بیست و ششم

( قسمت بیست و ششم: من تازه دارم زندگی می کنم )

.

سرم رو به جواب نه، تکان دادم ... .

من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب دریاره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...

.

.

بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ...

کی هست؟ ...

روز جمعه ...

سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...

خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ... .

منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...

.

.

با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ... .

.

هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...

.

.

برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ... .

.

اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...

.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۹
مهدی ابوفاطمه
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت بیست و پنجم

( قسمت بیست و پنجم: بودن یا نبودن )

.

رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .

پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .

یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .

.

به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...

.

.

رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .

همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...

چی هست؟ ...

چی؟ ...

همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...

با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ... .

.

. ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ ... سر تکان دادم و گفتم: نه ... .

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۱ ق.ظ

پدران زمان ما

پیامبراکرم(صلی علی محمد و آل محمد)
در روایتی میفرمایند: وای بر پدران دوران آخرالزمان از روش ناپسند آنها در مورد فرزندان شان،،،
از حضرت سؤال شد ،آیا آن پدران کافر یا مشرک اند؟
حضرت فرمودند :
نه ، پدران مسلمانی هستند که به فرزندان خود مسائل مذهبی و دینی را یاد نمیدهند و چنانچه فرزندان آنها بخواهند این مسائل را یاد بگیرند، جلوگیری می کنند، من از آنان بیزارم و آنان نیز از من بدور می باشند...
@nabkotah110 کانال نکته های ناب
۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۱
مهدی ابوفاطمه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۳۷ ب.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت بیست و چهارم

( قسمت بیست و چهارم: رمضان )

.

زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .

.

کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بود

ند ...

.

.

توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .

.

من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... .

.

بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...

.

.

 مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...

.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۳۷
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۰ ق.ظ

راه حل ساده!

دنیای ارتباطی هرکسی روخودش میسازه وفقط انسانهای ضعیف مسائلشون روگردن دیگران میاندازندشادی وعشق به دیگران وخوشبینی راه حل هرمشکل ارتباطیه
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۰
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۰ ق.ظ

استغفار

قال امیرالمؤمنین علیه السلام درشگفتم ازکسی که میتوانداستغفارکند و ناامیداست.
نهج البلاغه حکمت۸۷
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۰
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۵۴ ب.ظ

میان خودت و خدایت را اصلاح کن.

مردم اغلب،بی انصاف،بی منطق وخودمحورندولی آنانراببخش... اگرمهربان باشی تورابه داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنندولی مهربان باش...اگرشریف ودرستکارباشی فریبت میدهندولی شریف ودرستکارباش... نیکیهای امروزت رافراموش میکنندولی نیکوکارباش...بهترینهای خودرابه دنیاببخش حتی اگرهیچگاه کافی نباشدودرنهایت میبینی که هرآنچه هست همواره میان تووخداونداست نه میان توومردم...
۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۴
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۶ ق.ظ

داستان فرار از جهنم: قسمت بیست و سوم

( قسمت بیست و سوم: خانه من ) .

رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...

.

.

 زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .

.

هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .

.

بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...

.

 اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .

.

توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...

.

.

کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...

.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۵:۳۶
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۴ ب.ظ

اعتیاد

اینترنت اعتیاد میاره.
استفاده بدش (هرزه گردی) اعتیاد میاره.
استفاده خوبش هم اعتیاد داره.
مثل درمان با تریاک میمونه.
من که با بدنم درد میکنه.!
:-)
:-)
۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۱۴
مهدی ابوفاطمه