وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی

فرهنگ دینی و شیعی مظلوم تر از همیشه، باز هم بر بلندای افق بشریت به روشنی می درخشد.

وب نوشت های یک بیش فعال فرهنگی
پیام های کوتاه
  • ۲ شهریور ۹۵ , ۱۰:۲۱
    سلام
  • ۱ شهریور ۹۵ , ۱۱:۵۳
    سلام
آخرین نظرات
پیوندها

۴۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

جمعه, ۲۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۴ ق.ظ

من و آقایم

آقـــــا جـــــان
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است
دعا نما که بمیرم چرا نمیایے !!!
مولاے من ...
دست بـ قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم ...
اما نشد ...
خواستم از " دردم " بگویم
دیدم دردِ شما، خودِ "منم "....
خواستم از " بـ کسـ " ام حرف بزنم ...
دیدم تنهاتر از شما درعالم نیست !!!
خواستم بگویم " دلم از روزگار گرفتـ "
دیدم خودم در خون بـ دل کردنِ شما
کم نگذاشتـ ام ...

قلم کم آورد ...
بـ راستـ کـ وسعت "مظلومیت "
شما قابل اندازه گیرے نیست ...

آقا جان ببخش

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۴
مهدی ابوفاطمه
پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ

پدرجان...!

بچه اگر جای شلوغی باشد ، دست پدرش را محکم می گیرد و هی زیرچشمی نگاهش می کند...
باباجان، شهر شلوغ شده و نیستی که هی زیر چشمی نگاهت کنم...
دستم را گرفته ای رها نکن!

إن وَکَلتَنی إلی نَفسی هَلَکت
من را به حال خودم بگذاری، هلاک می شوم.
۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۰
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ق.ظ

تاریخ تخریب قبور ائمه بقیع علیهم السلام

 سالروز فاجعه تخریب بقیع!
⭐️
🔷🔹در هشتم شوال سال 1344 هجری قمری قبرستان بقیع به عنوان مهم‌ترین قبرستان اسلام به دست وهابیون و پیروان مکتب خلفاء تخریب شد.

🔷🔹در کمتر کشوری به اندازه سرزمین حجاز، آثار مربوط به قرون نخستین اسلام وجود داشته است؛ چرا که زادگاه اصلی اسلام آن‌جاست و آثار گرانبهایی از پیشوایان اسلام در جای جای این سرزمین دیده می‌شود. ولی متأسفانه، متعصّبان خشک مغز وهّابی، بیشتر این آثار ارزشمند را به بهانه واهی "آثار شرک"، از میان برده‌اند و کمتر چیزی از این آثار پرارزش باقی مانده است. نمونه بارز آن، قبرستان بقیع است. این قبرستان، مهم‌ترین قبرستان در اسلام است که بخش مهمی از تاریخ اسلام را در خود جای داده و خود به منزله کتابی بزرگ و گویا از تاریخ مسلمانان به شمار می‌آید.

🔶🔸وضعیت بقیع قبل از تخریب

🔷🔹تا پیش از تخریب و ویرانی قبور مطهر بقیع توسط وهابیت متعصب که براساس معتقدات خود، به تخریب بسیاری از آثار تاریخی پرداختند، بر روی قبور پیشوایان و سایر بزرگان اسلام که در مدینه مدفون بودند، گنبدها و بناهایی قرار داشت. ائمه بقیع  علیهم السلام در بقعه بزرگی که به‏ طور هشت ضلعی ساخته شده بود و اندرون و گنبد آن سفیدکاری شده بود مدفون بودند. پس از تسلط وهابیون بر مدینه آن‌ها ضمن تخریب قبور، آثاری که بر روی قبور قرار داشت را نیز از بین بردند. در جریان این واقعه بارگاه امام حسن مجتبی، امام سجاد، امام محمدباقر و امام جعفر صادق علیهم السلام ویران شد. آنان اضافه بر قبور مطهر ائمه معصومین علیهم السلام، دیگر قبور را هم تخریب کردند که عبارتند از: قبر منسوب به حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها، جناب عبدالله بن عبدالمطلب و آمنه پدر و مادر پیامبر اسلام، قبر مطهر فاطمه بنت‌اسد علیها سلام مادر امیرالمومنین علیه السلام، قبر مطهر حضرت ام‌البنین علیها سلام، قبرعباس عموی پیامبر، ابراهیم پسر پیامبر، قبر اسماعیل فرزند حضرت صادق علیه السلام، قبر دختر خواندگان پیامبر، قبر حلیمه سعدیه مرضعه پیامبر و قبور شهدای زمان پیامبر.

🔶🔸نخستین تخریب قبور ائمه بقیع

نخستین تخریب قبور مطهر ائمه‌ بقیع به دست وهابیون سعودی در سال 1220 هجری شمسی یعنی زمان سقوط دولت اول سعودی‌‌ها توسط حکومت عثمانی روی‌ داد، پس از این واقعه‌ تاریخی - اسلامی با سرمایه‌گذاری شیعیان و به‌ کار بردن امکانات ویژه‌ای، مراقد تخریب‌ شده به زیباترین شکل بازسازی‌ شد و با ساخت گنبد و مسجد، بقیع به یکی از زیباترین مراقد زیارتی و در واقع مکان زیارتی - سیاحتی مسلمانان تبدیل‌ شد.

🔶🔸دومین تخریب بقیع

🔷🔹دومین و در واقع دردناک‌ترین حادثه تاریخی - اسلامی معاصر به هشتم شوال سال 1344 و پس از روی‌ کار آمدن سومین حکومت وهابی عربستان مربوط ‌می‌شود؛ سالی که وهابیون به فتوای سران خود مبنی بر اهانت و تحقیر مقدسات شیعه، مراقد مطهر ائمه و اهل‌بیت ‌پیامبر را مورد دومین هجوم وحشیانه‌ خود قراردادند و بقیع را به مقبره‌‌ای ویران‌ شده و در واقع مهجور و ناشناخته تبدیل‌ کردند.

🔶🔸تخریب قبور در مکه، مدینه، جده و کربلا

🔷🔹وهابیون در سال 1343 هجری قمری در مکه گنبدهای قبر حضرت عبدالمطلب، حضرت ابوطالب، حضرت خدیجه علیهم السلام و زادگاه پیامبر و حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام را تخریب کردند. در مدینه نیز گنبد منور نبوی را به توپ بستند!! ولی از ترس مسلمانان، قبر شریف نبوی را تخریب نکردند. آن‌ها همچنین در ماه شوال سال 1343 با تخریب قبور مطهر ائمه بقیع علیهم السلام، اشیاء نفیس و با ارزش آن قبور مطهر را به یغما بردند و قبر حضرت حمزه علیه السلام و شهدای احد را با خاک یکسان و گنبد و مرقد حضرت عبدالله و آمنه علیهماالسلام، پدر و مادر پیامبر و دیگر قبور را هم خراب کردند.

🔷🔹وهابیون متعصب در همان سال به کربلای معلی حمله کردند و ضریح مطهرحضرت امام حسین صلوات الله علیه را از جا کندند و جواهرات و اشیاء نفیس حرم مطهر را که اکثرا از هدایای سلاطین و بسیار ارزشمند و گرانبها بود، غارت کردند و قریب به 7000 نفر از علما، فضلا و سادات و مردم را قتل عام نمودند. سپس به سمت نجف رفتند که موفق به غارت نشده و شکست خورده بازگشتند.

🔶🔸علت انحراف

🔷🔹دلیل اصلی انحراف فرقه وهابیت، فهم نادرست ایشان از آیات قرآن کریم است. این گروه به تبعیت از سه پیشوای فکری خود در طول تاریخ یعنی به ترتیب
احمدبن حنبل؛ رئیس فرقه مالکی، در قرن سوم
ابن تیمیه در قرن هفتم و
محمدبن عبدالوهاب در قرن دوازدهم
با برداشت خشک و ظاهری از آیات قرآن و به دلیل عدم رجوع به اهل بیت علیهم السلام به عنوان مفسرین حقیقی قرآن، در فهم آیات کتاب خدا دچار خطا و اشتباه شده و با استناد به ظاهر بعضی آیات قرآن تمامی فرق مسلمین به خصوص شیعیان را کافر شمردند.

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۰
مهدی ابوفاطمه

حدود 93 سال پیش، درست یک سال بعد از تخریب قبور قبرستان بقیع توسط وهابیت، یک روحانی طهرانی، از تبار عالمان شیعه، مرحوم "آیت الله شیخ عبدالرحیم صاحب الفصول حائری" (نوه اصولی کبیر، مرحوم شیخ محمد حسین حائری اصفهانی، صاحب تالیف گرانقدر الفصول الغرویة در علم اصول فقه) همراه چند صد زائر از طریق شام به حج رفت.

در آنجا بود که با ملک عبدالعزیز دیدار کرد و از وی در باره بی توجهی که به قبور بقیع و تخریب گنبد امامان و دیگر مزارات شده بود پرسش کرد.

او از پادشاه سعودی اجازه خواست تا بقیع را از آن حالت وخیم بیرون آورد.

پادشاه سعودی به وی اجازه داد و شیخ عبدالرحیم صاحب الفصول به بقیع رفت و خاک هایی که ناشی از تخریب گنبد بر روی قبور بود کنار زد و حتی گفته شده است که دیوارچه ای هم دور قبور کشید که هنوز بقایای آن دیده می شود.

⭐️چه طور شد که وهابیان پس از تخریب بقاع بقیع، صورت قبور امامان و برخی از صحابه و تابعین را حفظ کردند؟ چرا وهابیان این بخش بقیع را مانند قسمت های دیگر بقیع صاف نکردند؟  

پس از فراغت از حج، عبدالعزیز نماینده خود را برای عرض تبریک و تقاضای بازدید معظم له فرستاد و ساعتی را برای ملاقات وعده دادند. چند روز بعد موعد ملاقات دیگری گذاشتند. در ملاقات دوم آیت الله صاحب الفصول حائری خطاب به عبدالعزیز گفتند: آیا تمام اصلاحاتی که منظور داشتید تمام شد، فقط خراب کردن قبور ائمه بقیع مانده بود؟

🔴گفتنی است که این ملاقات و در واقع این سفر حج یکسال بعد از ماجرای خراب کردن قبور بقیع بوده که هنوز آثار قبور باقی بود و اگر آن سال مبادرت به ترمیم نمی‌شد امروز هیچ اثری از محل قبور باقی نبود.

عبدالعزیز در پاسخ گفت: راست می‌گویی، ولی اینکار را من نکردم. این عمل به تحریک سفیر ایران (که مسلمان نبوده و یکی از مسالک فاسد را داشته) انجام شد. (اشاره او به پدر هویدا یعنی میرزاحبیب الله پسر آقا رضا قناد شیرازی بهایی بود که آن زمان در جده مقیم بود و سرپرستی حجاج را داشت) آیت الله صاحب الفصول ضمن تأکید بر این که این شخص دشمن مذهب شما و ماست از او می‌خواهد تا به این امر رسیدگی کند. ملک قبول کرده و وعده می‌دهد که صورت قبور را تجدید کند. و چنین کرد، چنان که تا حال باقی است.

🌟پس از رفتن، عبدالعزیز دستور می‌دهد تا متن آنچه بر آن توافق شده است روی کاغذی مارک دیوان جلاله نوشته و ثبت شود و برای آیت الله ارسال شود.

☀️ترجمه متنی که نوشته شد این بود:

از عبدالعزیز پسر عبدالرحمن آل فیصل بسوی حضرت فاضل محترم الشیخ عبدالرحیم صاحب الفصول. سلام بر شما و رحمت خدا و برکات او. و بعد تأکید می‌کنیم برای شما که قبه پیغمبری را احدی به بدی دست نخواهد زند و هرگز چنین چیزی به خاطر ما خطور نکرده است که کسی به بدی به آن دست بزنند (یعنی تخریب نخواهد شد). و برای پیغمبر حرمتی قائل هستیم که قابل مقایسه با هیچ حرمتی نیست. اما مسائل قبور بقیع و آنچه از بنا متعلق به آن است، ما چنان چه به شما خبر دادیم، تابع شریعت اسلامیم، نه اهل بدعت، ما آماده‌ایم که از نظر شخصی مذهبی خود صرف نظر نموده، اوامر علمای مسلمین را از هر مذهب که باشد محترم بشماریم. اما راجع به مذاکرات دیگر به زودی نظریه خود را برای شما بیان می‌کنیم. پس بزودی امر می‌کنیم که قبور بقیع را نظیف نموده و صاف کنند، مطابق آنچه در شرع جایز است، با کشیدن دیواری در اطراف آن که از پلیدی حفظ شود و باز برای شما تأکید می‌کنیم که ما منع نمی کنیم هیچ کس را از زیارت قبور بقیع. تا وقتی که زائرین طریق شرعیه و آداب دینیه را در زیارت پیروی کنند. ما دستور دادیم تا این نوشته شده در میان مردم انتشار یابد. این چیزی است که بیان آن لازم بود. خداوند شما را حفظ کند.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۱:۰۷
مهدی ابوفاطمه
چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ق.ظ

بقیع...!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۲
مهدی ابوفاطمه
دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ق.ظ

من گنهکارم نه تو

آنکه ازجورگنه بایدکندغیبت منم:'(
توچراجورگنه کاران عالم میکشی:'(
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۳۵
مهدی ابوفاطمه
شنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

بوی . . .

بر مشامم میرسد هر لحظه بوی انتظار
بر دلم ترسم بماند آرزوی وصل یـار
تشنه دیدار یارم،معصیت مهلت بده
تا بمیرم در رکابش با کمال افتخـار
۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۴
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۹ ب.ظ

ای اهل دلان عید گذشت و . . .

ای اهل دلان عید گذشت و خبر از یار نیامد
بر زخم دل فاطمه غمخوار نیامد
چند روز دگر مانده که با ناله بگوییم
ای اهل حرم ، میر و علمدار نیامد ....
۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۹
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ

داستان دنباله دار فرار از جهنم: پایان

( قسمت شصت: من عمل توئم )

.

از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...

.

.

 توی چشم هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ... ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ...

.

.

از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... من عمل توئم ... من مرگ توئم ...

.

.

 و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ... .

.

با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... .

.

زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ...

.

.

گلوم رو ول کرد ... گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... . .

از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... .

.

گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .

.

جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... .

.

حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... ب

ه راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ...

.

.

#فرار_ازجهنم

( قسمت شصت و یکم: تو کی هستی؟ )

.

این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...

.

.

رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... .

همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ...

.

حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ...

.

.

سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ...

.

- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .

.

تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...

.

.

دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ...

.

.

از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... .

.

چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ...

.

.

#فرار_ازجهنم

( قسمت شصت و دوم: مادر )

.

برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ...

.

.

پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ...

.

.

با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .

.

تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .

.

به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .

اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .

.

گریه ام گرفته بود ... هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ... همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .

.

اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...

.

 سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟

.

#فرار_ازجهنم

( قسمت شصت و سوم: پسر قشنگ )

.

دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...

.

.

 بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...

.

.

دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .

- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ...

.

.

نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... نفسم بند اومد ... .

.

حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .

.

چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... .

#فرار_ازجهنم

( قسمت شصت و چهارم: خ

دای رحمان من )

.

- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .

.

به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...

.

خنده اش گرفت ... شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ...

.

- چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .

.

ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم ...

.

.

مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ .

- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...

.

.

بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ... پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...

.

به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...

.

.

اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...

.

.

- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن ... به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده ...

.

#فرار_ازجهنم

( قسمت شصت و پنجم: ماشاء الله )

.

نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...

.

.

 اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم ...

.

.

بالاخره مراسم شروع شد ... بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن ... چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...

.

.

عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد ... .

همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن ... هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم ... بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم ... .

.

دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت: شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ...

.

.

گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود ... .

#فرار_ازجهنم

( قسمت شصت و ششم: تو رحمت خدایی )

.

اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...

.

.

من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود او

ن گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .

.

بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...

.

.

من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...

.

.

 صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...

.

.

با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از ۳۰ سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...

.

.

حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...

سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .

.

با چشم های خیس از بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...

.

- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت

خدایی حسنا ...

.

.

دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .

.

.

#فرار_ازجهنم

( قسمت آخر: خوشبخت ترین مرد دنیا )

.

قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .

.

من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...

.

اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...

.

.

من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .

.

مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .

.

زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...

.

.

من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .

.

من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...

.

.

و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...

.

.

اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست .

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
مهدی ابوفاطمه
جمعه, ۱۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ

داستان دنباله دار فرار از جهنم: قسمت 59

( قسمت پنجاه و نهم: حرمت مومن )

.

چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...

.

.

توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ...

.

.

زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .

.

اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...

.

.

از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .

بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ...

.

- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ...

.

.

دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .

- و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .

.

- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ...

.

.

شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ... .

.

همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...

.

.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۳:۰۳
مهدی ابوفاطمه